من دلم می خواهد
با تو حرفی بزنم روشن وصاف
همچو چشمه و از آن پاک زلال
عطش خواستنت را شاید چاره ای تازه کنم
یا به تسخیر درآرو همه آن بیراهه
که صداقت ها را و صراحت ها را زیر ابر انکار
دیرگاهیست که پوشانیده ست.
من دلم می خواهد
این کهن مصلحتم را به کناری بنهم
و چو سرباختگان در ره دوست
بند هر بیم ز پای دل خود باز کنم
واژه ها وام بگیرم ز زبان گل سرخ
و بگویم با تو:
دوستت می دارم نه به سر حد جنون
که فراتر از آن!
من دلم می خواهد
که رها گردی از این دام شکیب
و به تندیس یقین در دل سودا زده
ایمان آری
و به مهمانی شوق پا نهی بی تشویش.
من دلم می خواهد...
"فریدون مشیری"